جدول جو
جدول جو

معنی سیم سفید - جستجوی لغت در جدول جو

سیم سفید
(مِ سَ / سِ)
مقابل سیم زرد در تار و غیره. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به آهنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چشم سفید
تصویر چشم سفید
پررو، بی حیا، بی شرم، بی ادب، گستاخ، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گیس سفید
تصویر گیس سفید
زن سال خورده در خانواده که فرمانش نافذ است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی سفید
تصویر پی سفید
خوش قدم، ویژگی کسی که قدمش میمون و مبارک است
نیک پی، خجسته پی، فرّخ پی، سپیدپا، فرّخ قدم، فرخنده پی، پی خجسته، برای مثال شد کار سخت بر ما هرچند پی سفیدیم / ماندیم در کشاکش از شق کمانی خویش (مخلص کاشی - لغتنامه - پی سفید)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریش سفید
تصویر ریش سفید
مرد پیری که موهای صورتش سفید شده باشد، کنایه از کدخدا و بزرگ تر محله و ده
فرهنگ فارسی عمید
(سیا سَ / سِ)
رجوع به سیاه سپید و غیاث اللغات شود
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی از دهستان جوزم و دهج است که در بخش شهربابک شهرستان یزد واقع است و 339 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ سَ / سِ)
عقب. (مهذب الاسماء) (السامی). پی سپید. شوم. نامبارک. سفیدپی. سبزپا. سبزقدم. (مجموعۀ مترادفات ص 230) ، بدبخت و بی طالع. کسی که پی هرکاری که رود سرانجام نیابد. (آنندراج) :
شد کار سخت بر ما هرچند پی سفیدیم
ماندیم در کشاکش، از شق کمانی خویش.
مخلص کاشی.
دل از سفید گشتن مو ناامید شد
عالم سیه بچشم ازین پی سفید شد.
صائب.
امشب شب امید بجانان رسیدنست
ای صبح پی سفید چه وقت دمیدن است.
معصوم کاشی.
پیک بشارتی شده اشک سفیدپی
سهم سعادت آمده آه سیه زبان.
میرالهی همدانی.
در راه منع باده افتادنش مفیدست
زاهد که از برودت چون برف پی سفیدست.
سالک قزوینی.
ای خواجۀ پی سفید انگشت نما
سوداگر هیچ و پوچ با روی و ریا.
(؟)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی است از دهستان پیرتاج بخش حومه شهرستان بیجار، واقع در 32هزارگزی جنوب خاوری بیجار با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. به این ده حوض قره خان می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
رئیسۀ خادمه های خانه. (یادداشت مؤلف) ، خانمی محترمه و بزرگسال مانند ریش سفید. (از یادداشت مؤلف). بانویی سالخورد که در جمع زنان خویشاوند فرمانش نافذ باشد و درمشکلات با وی رجوع کنند و به صوابدید او کار کنند
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
مرد معمر و سالخورده که آن را به ترکی ’آق سقّال’ گویند. (آنندراج). پیرمردو مسن. (از ناظم الاطباء). سال خورد. پیر و کهنه. (ازمجموعۀ مترادفات ص 82) ، رئیس و سرکار. (ناظم الاطباء). کنایه از رئیس و مهتر، و آن را ارباب هم گویند. (آنندراج). مردی پیر که ریش سفید دارد. پیر ایل و طایفه که به حکم او عمل کنند. رئیس طایفه و قبیله. پیرطرف شور در امور. محترم ترین یا سالخورده ترین مردان ده یا ایل و عشیرتی: ریش سفیدان ده یا قبیله و غیره، معمرین آن. (یادداشت مؤلف) :
جز نام ز روشنایی روزم نیست
چون ریش سفیدی که بود ریش سیاه.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- ریش سفیدان اصناف یا صنف، رؤسای صنف: و مقرر بود که ناظر بیوتات و محتسب الممالک مستوفی اصفهان و ریش سفیدان صنف را در یکجا حاضر سازد. (تذکرهالملوک ص 10). تعیین کدخدایان محلات و ریش سفیدان اصناف با مشارالیه است. (تذکره الملوک ص 47).
- ریش سفیدان ایلات و اویماقات، بزرگان و رؤسای ایلات: به دستور ایضاً ارقام و پروانجات... مقرر گردیده باشد و حکام و کلانتران و مستوفیان و لشکرنویسان و مالکان و ریش سفیدان ایلات و اویماقات و غیره محال متعلقه به ایشان... باشد. (تذکرهالملوک ص 44).
- ریش سفیدان درویشان و اهل معارک، رؤسایی که تصدی امور مربوط به درویشها ومعرکه گیران را به عهده داشتند: دیگر تعیین ریش سفیدان درویشان و اهل معارک و امثال اینها با ایشان است. (تذکرهالملوک ص 50).
- ریش سفید اطبای سرکار خاصه، حکیم باشی. پزشک مخصوص شاهان صفوی. (از تذکرهالملوک ص 20).
- ریش سفید حرم، رئیس حرمسرا. (از تذکرهالملوک ص 19).
- ریش سفید خواجه های حرم، رئیس و بزرگ خواجه های حرمسرا. (تذکرهالملوک ص 18 و 19).
- ریش سفید سرکار جبه دارباشی، رئیس و بزرگ جبه داران. (تذکرهالملوک ص 29).
- ریش سفید سرکارقورچی باشی، رئیس صنف قورچیان و قاطبۀ ایلات و اویماقات ممالک محروسه. (تذکرهالملوک ص 7).
- ریش سفید صاحب جمعان، رئیس گروه صاحب جمع اموال. (تذکرهالملوک ص 12).
- ریش سفید عزبان،عزب باشی. رئیس فراشان دفتر و عزبان. (تذکرهالملوک ص 43).
- ریش سفید غلامان، رئیس غلامان. (تذکرهالملوک ص 7).
- ریش سفید کل آقایان، که بزرگ و رئیس همه آقایان بود. ایشیک آقاسی باشی. (تذکرهالملوک ص 8).
- ریش سفید کل یساولان صحبت و ایشیک آقاسیان دیوان و آقایان و قاپوچیان دیوان و یساولان و جارچیان دیوان، ایشیک آقاسی باشی یعنی رئیس آنان. (تذکرهالملوک ص 8).
- ریش سفید مین باشیان و یوزباشیان و جارچیان و ریکایان و قاطبۀ تفنگچیان، تفنگچی باشی. (تذکرهالملوک ص 9).
- ریش سفید یوزباشیان و مین باشیان و...، توپچی باشی. (تذکرهالملوک ص 13).
، کدخدای محله و ده. (ناظم الاطباء). رئیس دیه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سَ سِ)
مرکز دهستان قصبه بخش حومه شهرستان سبزوار. دارای 950 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت. دارای دبستان است. مزارع عشرت آباد و خواجه علی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
که بازوان سپید برنگ نقره دارد. سپیدبازو. که بازوی سیمگون دارد:
چرا که خواجه بخیل و زنش جوانمرد است
زنی چگونه زنی سیم ساعد و لنبه.
عمارۀ مروزی.
شاد باش و می ستان از ریدکان و ساقیان
ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(سُ)
که سرین او سپید و نقره رنگ باشد:
در مجلس تومطرب و در بزم تو ساقی
سرو سمن اندام و بت سیم سرین باد.
امیرمعزی (از آنندراج).
رجوع به سرین شود
لغت نامه دهخدا
(دِسِ)
گونه ای از درخت بید. اسپیدار. صفصاف البیض. (از واژه نامۀ گیاهی ص 161) (از گیاهشناسی گل گلاب ص 297)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ سَ / سِ)
گستاخ و بی شرم و بی حیا و بی ادب. (ناظم الاطباء). لجوج و پررو و حرف نشنو. چشم سپید و وقیح، کنایه از چشم کور و نابینا. (آنندراج). مرادف چشم شکسته و دیدۀ سفید. (از آنندراج) :
ورق دیدۀ یعقوب همین مضمون داشت
که شود صبح طرب چشم سفید آخر کار.
خواجه آصفی (از آنندراج).
رجوع به چشم سپیدشدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ سِ)
نوعی از برنج است (در گیلان). مقابل دم سیاه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پی سفید
تصویر پی سفید
بد بخت وبی طالع
فرهنگ لغت هوشیار
رتبه خادمه های خانه، بانویی سالخورد و محترم که در جمع زنان خویشاوند قولش نافذ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشم سفید
تصویر چشم سفید
بی حیا، بی شرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیس سفید
تصویر گیس سفید
((س))
زن سالخورده و دارای تجربه و آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریش سفید
تصویر ریش سفید
((س))
مرد سالخورده دارای تجربه و آگاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سیاه سفید
تصویر سیاه سفید
ابلق
فرهنگ واژه فارسی سره
بی حیا، بی آرزم، بی شرم، پررو، گستاخ، لجباز، لجوج، یکدنده، حرف نشنو، خودرای، خودسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیر، سالخورده، کهنسال، مسن، معمر، بزرگ، کبیر، معمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد